سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























نوده پشنگ









دوســـــــــــــتت ندارم

 


گنجشک با خدا قهر بود.....

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر با به فرشتگان این گونه می گفت : می آید .

من تنها گوشی هستم که غصه ها یش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد .

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

 فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و ......

و خدا لب به سخن گشود : با من بگو آنچه سنگینی سینه توست .

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ،

آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام .

 تو همان را هم از من گرفتی ...!!!

این طوفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی ؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟

 و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ......

سکوتی در عرش طنین انداخت ، فرشتگان همه سر به زیر انداختند ...

خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود .

 باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند .

آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود ...

خدا گفت : چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی !

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ....

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/30ساعت 1:37 عصر توسط جواد عاملی نظرات ( ) |

تو آنجا من اینجا
اسیر و پای در بند
تو آنجا من اینجا
دو مجنون و گرفتار
دو در ظاهر سلامت
ولی در سینه بیمار

***


تو آنجا

مرا میجویی اما جز هوا نیست
بجای پیکر من در بر تو
بنرمی میگشایی شعرهایم
که پیچد عطر من در بستر تو

***


صدای پای من می آید از دور

که پر میگیرم از هرجا بسویت
تو میبینی نگاه خسته ام را
که میلغزد برویت

***


ولی افسوس ای دوست

خیال است
من آنجا در کنار تو
محال است

***


تو آنجا من اینجا

من اینجا در دل جمع
ولی محزون و تنها
از این عالم ترا میخواهم و بس
تو را دیوانه ی عشق
تو را بیگانه از هر آشنایی
ترا مست از می دیوانگیها
تو را ای هستی من
تو را ای شور و حال و مستی من
تو را ای خوانده درس مهربانی
تو را ای زندگانی

***


منم بیگانه از هر آشنایی

گریزانم،گریزان
مرا دیوانه می خواهند و رسوا
مرا غمگین و تنها
که شبها همچونان شمعی بسوزم
و بزم حال آنان برفروزم
تو را میخواهم وبس
تو را میخواهم و خندیدنت را
زشوق دیدنم لرزیدنت را

***


دوچشمان ترا میخواهم و بس

پر آتش از حسادت
بدنبال نگاهم
که بر کیست و بر چیست ؟
و چون خندد بچشمت دیدگانم
نگه دزدینت را

***


ولی افسوس ای دوست

تو آنجا
من اینجا در دل جمع
در امیدی محالم
تمام آنچه میخواهم محال است
خیال است


نوشته شده در سه شنبه 91/1/22ساعت 3:0 عصر توسط جواد عاملی نظرات ( ) |

برگی از روی درختی به تمنا به زمین می آید

من از او می یرسم:

تو که بودی سر آن شاخ بلند.تو که نزدیکتر از ما به

خدا بودی یس چراروی زمین می آیی؟

او به من گفت:

به زمین باید رفت تا به عرشش برسی.دانه را اگر

بیندازی به بالا به زمین می آید.

دانه را اگر زیر خاکش بکنی. سوی خدا می آید


نوشته شده در یکشنبه 91/1/13ساعت 9:10 عصر توسط جواد عاملی نظرات ( ) |


آخرین مطالب
» از کی
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com